من بی تو

 

غریبی می دهد آزارم امشب

دوباره تشنه دیدارم امشب

فضای چشم هایم باز ابریست

هوای از تو گفتن دارم امشب

 

زود رفتی گلم ...

 

؟؟؟؟

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن


دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا ، دل شکستن کار آسانی است حرفش را نزن


 آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد......نرود لبخند

از عمق نگاهت هرگز........و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی........عاشق

آنکه تو را می خواهد.......و به لبخند تو از خویش رها می گردد......... و ترا دوست

 بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد .

هر چه دل تنگم میخواهد میگم  ....

تقديم به کسى که درکنارم نيست، اما حس بودنش به من شوق زيستن

مى دهد .


 اي كاش به زماني بر مي گشتيم كه تنها غم مان شكستن نوک مدادمان بود.


در پارکينگ خاطراتم چشماتو پارک کردم. بعدش هم دلت رو پنچر کردم تا از دلم

 نري!

کاش بدوني نبودنت، يا تا ابد نديدنت، بهونه اي نيست براي از ياد بردنت

توي اردو گاه قلبت ، منم يه اسير جنگي ، تو منو شکنجه ميدي ، توي اين قلعه ي سنگي .

پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يکيست حرم و دير يکي، سبحه و پيمانه يکيست اينهمه

جنگ و جدل حاصل کوته نظري است گر نظر پاک کني کعبه و بتخانه يکيست هرکسي قصه

شوقش به زباني گويد چون نکو مينگرم حاصل افسانه يکيست اين همه قصه ز سوداي

گرفتاران است ورنه از روز ازل دام يکي، دانه يکيست .

ثمره عمر آدمي يك نفس است و آن نفس از براي يك همنفس است گر نفسي با نفسي

 هم نفس است آن يك نفس از براي عمري بس است .

 توي اردو گاه قلبت ، منم يه اسير جنگي ، تو منو شکنجه ميدي ، توي اين قلعه ي سنگي .

 

 

هر چه دل تنگم میخواهد میگم ....

 عشق را وارد کلام کنيم تا به هر عابري سلام کنيم و به هر چهره اي تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنيم زندگي در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف اين پيام کنيم عابري شايد عاشقي باشد پس به هر عابري سلام کنيم

بخاطر تو - هیچ کس


 پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

نرو ....

تو می رفتی مرا غم در گلو     با تو عمری مرا آرزو بود

بدون حد و اندازه ...

درد بی تو بودن ...

درس عشق

التماس دعا

 

 

سلام بچه های عزیز که منو تنها نمیذارین  و به من سر میزنین

از همه شما عزیزان یه خواهش دارم که برام دعا  کنید (در مورد کار)بد جور گیر کردم

سه شنبه قراره بهم جواب بدن دعا  کنید که جواب مثبت باشه .

بچه ها متاسفانه در کمسیون .....

دوستی و عذاب

به هم که میرسیم ۳ نفریم :

من ، تــــــــــــــــــــو  و دوستــــــــــــــــــــــــی ...... 

از هم که جدا میشیم ۴ نفر میشیم :

تو و تنهائـــــــــــــــــــــی   .     منو عـــــــــــذاب

 

فرق عشق و ازدواج

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...

تا كي ميخواي ....

تا کی می خوای ردم کنی پیش همه بدم کنی میخوای که از عشقه خودت رسوایی ایدم کنی حالم خرابو داغونه بی مهریات فراونه اگه منو نخوای دیگه نفس برام نمی مونه گریه هامو نمی بینی غصه هامو نمی دونی فریاد قلبه زخمی مو تو چشامو نمی خونی فرقی برات نمی کو نه که من بمونم یا برم حتی دلت نمی سوزه که پیش چشمات بمیرم اینقدر دل شک سته ام از این زمونه خسته ام تو از پیشم رفتی هنوزم به پات نشسته ام ...

تا تو نگاه می کنی...

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو، اين چه نگاه کردن است تو بالنده تر از سپهر بلندی تو مهری تو ماهی تو بارنده ابری به هر باغ بی بر تو خوبی تو پاکی تو چون ژاله ی صبحگاه بهاری تو برگی تو باری قرار دل بی قراری تو ریزنده بر شط شوری و شوقی تو چون آبشاری تو سرچشمه ی نور مهر پگاهی نسیم خوش صبحگاهی تو نوری تو شعری تو شوری تو ژرفای دریای وجد و سروری تو روحی تو جانی تو یادآور پاکی کودکانی تو بوی خوش بوستانی تو شوق نویدی تو گلهای سرخ و سپیدی تو مهتاب رویایی تابناکی تو خورشید خاکی تو موجی نسیمی نسیمی که از توست امواج دریا تو موجی که سرپنجه های نسیمش نوازد تو وجدی تو شوری تو حالی تو شعر خوش حافظی لایزالی تو گلهای باغی تو مدهوش و مستی تو هستی تو... ای آنکه روزی ندانم کجا خواهمت یافت تو ای مایه ی شوق من شادی من تو ای گوهر پاک آزادی من ....

تو چه ....

تــــو چه جاودانه ای که آبــــی ات را به هیچ رنگی نفروختــــه ای!!! می خواهــــم به چشمهایت زل بزنـــــم. می خواهــــم به بی ریایـــــی زل بزنـــم. تــــــــــو.... تــــو تنها کسی هستی که نیمــــه وجــــودت را بــــــه دست بی مــــهری نسپرده ای و پادشــــــاه رویاهای شبانــــه و آرزوهـــــای شیرینـــــم شدی. لحظــــه ها می روند وتـــــو خواستنی تر می شـــــوی ومـــــــــن در بی کرانــــــهء رویاهایم تو را جستجــــو می کنــــم. گــــاه می یـــابمت... اما رویــــا تشنگی ام را برطـــــرف نمی کنـــد. آرزو کــــــرده ام که بیـــــایی. بیـــــا که بهــــــارشیرین را دریابــــــم اگـــــر بیایــــــی دوستت دارم را بـــــه تـــــو هدیــــه خواهــــم کرد ..

از تو خبري نيست ...

بهـــار آمده وهنـــوز از آمدن تـــو هیچ خبـــری نیست و دلهای مـــا همچنان مثل عاشقـــی در فــراق یار بی قــراری می کند. کـــاش روزی تو به همـــراه بهـــار می آمدی و با آمدنت همــه فصلهای زندگیمـــان را به بهـــاری ابـــدی می رساندی. کــــه روان سرمـــازده ما سخت محتـــاج این آرامش است. ومــن برسرکـــوچه انتظار فــــرج تو ایستاده ام وسالـــها را می شمارم. همــــه راستگویــان تاریــخ خبر از آمـــدن تـــو داده اند پس تــــو حتمــــا می آیـــی. حتـــی اگـــر در آن روز من نباشـــــم. امـــا چـــه جـــای حسرت! کــــه دیگر چشـــم به راهــانت زمیـــن را با اشــــک شــــوق دیدگـــانشان خواهنـــــدشست و چــــون بلبلی از شــــوق دیدارت در گـــــوش زمـــان چهچــــه خواهنـــد زد ودر کنار شمــــع وجــــودت وجـــود خودرا به آتش خواهنـــد سپـــــرد وای چــــه خجستــــه روزی خواهـــــدبــــود ...

اي كاش .....

ای کاش پرتو نوری بودی در تاریکخانه دلم ای کاش رودی بودی درمسیرتشنگی ام ای کاش کوهی بودی دربرابر مشکلاتم ای کاش گلی بودی درشوره زار زندگی ام ای کاش التیامی بودی برزخم کهنه دردم اما افسوس !! افسوس که غرورت را هنوز نتوانسته ای درجاده های خاکی دفن کنی

پيداست كه هنوز ....

پيداست هنوز شقايق نشدي ... زنداني زندان دقايق نشدي ... وقتي که مرا از دل خود مي راني ... يعني که تو هيچ وقت عاشق نشدي ... زرد است که لبريز حقايق شده است ...تلخ است که با درد موافق شده است ... عاشق نشدي وگر نه مي فهميدي ... پاييز بهاريست که عاشق شده است

گريه ميخواهد ...

جانم، گريه مي خواهد تمام بند بند استخوانم گريه مي خواهد بيا اي ابر باران زا، ميان شعرهاي من که بغض آشناي آسمان گريه مي خواهد بهاري کن مرا جانا، که من پابند پاييزيم و آهنگ غزلهاي جوانم گريه مي خواهد چنان دق کرده احساسم ميان شعر تنهايي که حتي گريه هاي بي امانم، گريه مي خواهد ...سکوت کوچه هاي تار جانم، گريه مي خواهد تمام بند بند ...

به تو مي انديشم ....

به تو می اندیشم به تو و تندی طوفان نگاهت بر من به خود و عشق عمیقت در تن به تو و خاطره ها که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم جام قلبم که به دست تو شک ست من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟ به تو می اندیشم به تو که غرق در افکار خودی من در اندیشه افکار توام قانعم بر نگه کوته تو هر زمان در پی دیدار توام…

عشق يعني :

عشق يعني دو نگه يك برخورد عالمي حرف ولي در ايجاز عشق يعني دو غزل تنهايي مثنوي هاي پر از سوز و گداز عشق يعني، تو سفر بر من نيز تا نيايي تو، شكسته است نماز عشق يعني سخن دل گفتن به اشارت، به كنايت، به مجاز عشق يعني تو مرا مي راني من به صد حوصله مي آيم باز بي تو من كهنگي يك پايان با تو من تازگي صد آغاز

همدم

لبخند تو طلوع و بوسه ی تو غروب منه ممنونم بخاطر اینکه بهترین و شگرف ترین دوست و همدم منی

به تو نیاز دارم

دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.

 

دوباره شب شد ...



کلمات عاشقانه

 

دوست داري بگم مي‌خوام هر روز با صدات بيدار شم . بعد بگم با ساعتم بودم. دوست داري بگم چرا رفتي بعد بگم با برق بودم . دوست داري بگم هر جا باشي پيدات مي‌كنم بعد بگم با ذسته كليدم بودم . دوست داري بگم دوست دارم بعد فكر كني ....... . نه ديگه . ايندفعه با خودت بودم .

کلمات عاشقانه

هميشه در زندگي لحظاتي هست كه در عين روشنائي ؛ آمیخته با شب ؛ سیاهي و ظلمت است ؛ در هنگام غم و درد و آه لحظاتي آميخته با زيبائي و لبخند است و در هنگام سكوت لحظاتي سرشار از هيجان و التهاب و در نا اميدي بسي اميد است .

کلمات عاشقانه

 تو دريايي و من موجي اسيرم...كه مي خواهم در آغوشت بميرم... بيا درياي من آغوش بر كش...نمي خواهم جدا از تو بميرم

کلمات عاشقانه

يادته بهم گفتي دوسم داري؟ يادته گفتي عاشق مني؟ يادته گفتم آخر تنها ميشم؟ يادته گفتي تنهات نميذارم؟ يادته گفتي هميشه با مني؟ يادته گفتم ازياد آخر ميرم؟ يادته گفتي دلت پيش منه؟ يادته گفتم اينا حرفه همه؟ يادته گفتي من دوستت دارم؟ يادته گفتم که باور ندارم؟ يادته گفتم اين عشق تا کجاست؟ يادته گفتي تا نفس با ماست؟ يادته گفتم که باور ندارم؟ يادته گفتي که آره حق دارم؟ حالا ديدي که همش حرف بودفقط؟ حالا فهميدي همش ادعا بود؟

قطعه زیبا

کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 
من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 
من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .

وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .

و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 
هر چه غم بود گذشت .

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 
هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 
دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 
ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 
آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 
اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود: 
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 
من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید

خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 
سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 
کاشکی ...

سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 
این همه هدیه کجا چیزی نیست !

چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 
خاطر آکنده یاد ....