نمیدانم چرانگاهم... ( نوشته های خودم شماره 6)
نمیدانم چرا نگاهم ...
نمیدانم چرا سنگینی نگاهم را حس نمیکنی ...
نمیدانم چرا معنای نگاهم را درک نمیکنی ...
نمیدانم چرا حس خواهش و دوست داشتن را از چشمانم نمیفهی
نمیدانم چرا تمنای اشک چشمانم را برای ماندن را نمیبینی
نمیدانم چرا تندی نفس کشیدنم برای خواهش نرفتن نمیشنوی
و هزاران نمیدانمهای دیگر ...
تا کی میخواهی با انکار حقیقت به زندگی ادامه دهی و مرا غرق رنج کنی ...
تا کی میخواهی امید بودنت را میل به رفتن نشان دهی ...
تا کی میخواهی با دل صاف و صادق من این همه به رحمی کنی ...
چرا تمنای نگاهت را از محرم دلت مخفی میکنی ...؟؟؟
میتوانم بپرسم چرا باید مجبور به تحمل این همه چرا باشم ....؟؟؟؟
پرده از چهره خود بگشای و هر چه در دلت هست را بازگو کن
تا شاید با نیم نگاه دلت ، دل ترک خورده من هم التیام یافت .
دوستان عزیز عاجزانه خواهشمندم نظراتی سازنده ارائه بفرمائید تا بتوانم
ایرادها و اشکالاتم رو بر طرف نمایم . باتشکر - مدیر وبلاگ
سلامی به رنگ قرمز ، که قرمزی سلامم را می توانی از رنگ خونی که در رگهایم جاریست بفهمی ، و سلام به کسی که آسمان ، آبی بودنش را مدیون چشمان اوست ...